next page

fehrest page

back page

جوانمردى اسلام روياروى قريش  
پس از وفات ابوطالب ، لازم بود از جانب بنى هاشم نهيبى بر سر كفار قريش ‍ زده شود تا نپندارند پيامبر صلى الله عليه و آله بكلى بى ياور مانده و بنى هاشم پس از شيخ خود پيامبر صلى الله عليه و آله را تنها گذارند.
اين كار را على عليه السلام فرزند شيخ قريش به بهترين وجه انجام داد. در جامعه اى آن روز عرب ، بهترين وسيله همان قصيده سرايى بود. على عليه السلام در قصيده اى غرا پس از در گذشت پدر، به كفار قريش چنين هشدار داد:
1 - در شب بيدار ماندم در اثر خبر وفات ابوطالب پناه بى نوايان كه با جود و بخشش است .
2 - آقايى با حلم نه تند خو و خشن بود و نه وامانده . خبر مرگ شيخ مرا دادند، آن رئيس بزرگوار را.
3 - فريادرس مسكينان كه هر جا پيشامدى رومى داد، آن را چاره مى كرد، حافظ بنى هاشم و مدافع از ستم و دست درازيها.
4 - قريش شادمان شدند از رفتن او، ليكن زنده اى را من مخلد نمى بينم .
5 - قصد كارهائى را داشتند كه هواى نفس آنها آن كارها را نظرشان نيكو جلوه داده بود و بالاخره روزى مى رسد كه آنها را به گمراهى مى رساند.
6 - آرزو داشتند پيامبر را دروغگو جلوه دهند و او را به قتل رسانند، و بدروغ به او افترا زنند و انكار كار او كنند.
7 - دروغ پنداشتند! نه ، به خانه خدا سوگند، تا آنكه به شما سر نيزه ها را و شمشيرهاى برنده را بچشانيم .
8 - و تا از منظره سخت و دشوار را بر خود نبينيد، آن گاه كه آهن و فولاد بر تن آرائيم .
9 - و تا آنگاه كه يا شما ما را نابود سازيد يا ما شما را نابود كنيم ! يا آنكه مسالمت كردن با افراد قبيله خود را بهتر بدانيد.
10 - و گرنه اين قبيله در پيش و جلو دار محمد صلى الله عليه و آله هستند. بنى هاشم را مى گويم ، همانها كه بهترين جنگجويان هستند.
11 - پيامبر صلى الله عليه و آله را در برابر شما خدا يارى دهنده است .
12 - پيامبرى كه براى ما وحى هرامنى را آورده است ، و پروردگارى من او را در كتاب آسمانى محمد ناميده است .
13 - همانند خورشيد او نورانى است ، روشنائى صورتش ابرها را از پيش ‍ صورتش به دور كرده است .
14 - امين است بر آنچه خداوند در قلبش به وديعت گذارده است ، و هر چه بگويد رستگار است . (56)
على عليه السلام در اين قصيده كفار قريش را هشدار مى دهد تا نپندارند ابوطالب شيخ قريش وفات كرد، و نبى هاشم پس از او زبون شدند.
على عليه السلام همانند پدرش ابوطالب در شعر خود پيامبرى محمد صلى الله عليه و آله را از جانب خداوند اعلان مى كند، و كفار قريش را از خداوند بيم مى دهد، و چنانچه از خدا نترسند - كه نمى ترسند - آنها را از نيزه هاى درنده و شمشيرهاى بنى هاشم - در حالى كه غرق آهن و فولاد هستند - بيم مى دهد....
و به آنها هشدار مى دهد در راه نگاهدارى از پيامبر چنان جنگى بر پا مى شود كه در آن يا بنى هاشم نابود مى شوند يا كفار قريش مگر آنكه قريشيان با بنى اعمال خود بنى هاشم راه آشتى پيشه گيرند.... كه در اينجا نيز على عليه السلام همانند پدرش كوشش دارد تا عاطفه رحم پرستى را در بنى اعمال خود از قبايل قريش زنده سازد.
على عليه السلام در اين قصيده گويا همان پدرش ابوطالب است كه با كفار قريش عتاب و خطاب مى كند. عرب در اين باره چه زيبا مى گويد: (الشبل من ذاك الاسد) . آرى ، اين شير بچه فرزند همان شير است !
اثر قصيده على عليه السلام  
براى روشن شدن اثر اين قصيده داستان آينده را ملاحظه نماييد:
پس از اتمام جنگ جمل در بصره ، اميرالمومنين به كوفه تشريف بردند، و در خطبه اى بالاى منبر مسجد كوفه ، مردم را براى رفتن به جنگ معاويه در شام ، به آمادگى فراخواندند.
در اين هنگام مردى از ميان مردم برخاست و رو به آن حضرت كرده گفت : مى خواهى ما را به شام بفرستى برادران خود را بكشيم ، همچنانكه ما را بردى برادران خود را در بصره كشتيم !؟ نه ! به خدا قسم چنين كارى نخواهيم كرد!
اين سخن بر روحيه آن مردم بسيار مؤ ثر بود، ليكن راد مرد پيرو على (مالك اشتر) بر خاست و گفت : كه جواب اين را مى دهد؟ آن مرد پا به فرار گذاشت . مردم در پى او هجوم آوردند و در بازار استر فروشها به او رسيدند، و او را زير پا گذاشت . مردم در پى او هجوم آوردند و در بازار استر فروشها به او رسيدند، و او را زير پا گرفتند و با دست و غلاف شمشير آنقدر زند كه هلاك شد. اميرالمومنين عليه السلام ديه او را از بيت المال به خاندانش داد و فرمود: كشنده او مجهول است ، و ديه اش از بيت المال مسلمانها است . (57)
در اينجا چنانچه مالك اشتر بر نمى خاست و چنان نمى گفت ، همفكران اين مرد سخن او را تاييد مى كردند و اميرالمومنين ، شكست مى خورد، ليكن چون مالك اشتر - شيخ قبيله همدان - چنان گفت : افراد قبيله اش بر خاستند و ديگران نيز در پى ايشان و آن مرد را هلاك كردند. و بدينسان نفسهاى مخالفان در سينه ها حبس شد.
در داستان مكه نيز موقعيت بسيار دقيق و خطرناك بود.
بنى هاشم شيخ و رئيس خود را از دست داده بودند، و يك حمله قريش آنها را از پا در مى آورد. اين قصيده از پسر شيخ قريش ، دو اثر مثبت در آن جامعه گذارد:
1 - بر قبيله بنى هاشم و ساير مؤ منان
بنى هاشم نيازمند يك مياندار قويدل بودند كه ايشان را دلگرم كرده و اميد دهد، و از پراكندگى و بيم برهاند. قصيده على عليه السلام اين نياز را برآورده ساخت ، و بلكه ديگر مسلمانان مستضعف را نيز اميدوار و قويدل ساخت .
2 - بر قريش
چنانچه در آن حال يك تن از كفار قريش به سوى پيامبر صلى الله عليه و آله حمله ور مى گشت ، صدها تن به دنبال او به سوى پيامبر حمله ور مى شدند، و حمله عمومى بر پيامبر صلى الله عليه و آله و بنى هاشم و مستضعفان مسلمانان بر پا مى شد.
خداوند على عليه السلام را بر گماشت ، و با اين قصيده وضع مكه را به سود پيامبر صلى الله عليه و آله و اسلام و مسلمانان دگرگون ساخت . همچنانكه با يك گفتار مالك اشتر وضع را به سود همين على عليه السلام در كوفه دگرگون فرمود.
آزار كفار قريش فزونى مى گيرد  
كفار قريش گرچه مى دانستند پس از ابوطالب ساير بنى هاشم پيامبر صلى الله عليه و آله را وانمى گذارند، و با آن حال نمى توانند پيامبر صلى الله عليه و آله را به قتل رسانند، ليكن آزارهايى را به پيامبر صلى الله عليه و آله روا داشتند كه هيچ گاه در حال حيات ابوطالب جراءت چنان جسارتهايى را نداشتند. (58)
اينك دو تن از آزاردهندگان به پيامبر صلى الله عليه و آله را در طول اقامت حضرتش در مكه نام مى بريم ، و چند نمونه از كارشكنى هاى آنها را - بحوله تعالى - بيان مى نمائيم :
ابو لهب و همسرش ام جميل
ابولهب فرزند عبدالمطلب و عموى پيامبر صلى الله عليه و آله بود. (لهب ) شعله آتش است ، و او را به دليل زيبايى رخسارش ابولهب مى خواندند، يعنى كسى كه رخسارش مانند شعله آتش روشنايى مى دهد.
آزارها و كارشكنى هاى ابولهب از روزى كه پيامبر بنى عبدالمطلب را در خانه خود دعوت فرمود، شروع شد، و تا پس از غزوه بدر - كه به مرضى مسرى كه آن را (عدسه ) مى ناميدند و شبيه به مرض طاعون بود هلاك گشت - ادامه داشت . از جمله آزارها و كارشكنى هاى او آنكه :
در آغاز دعوت عمومى ، روزى پيامبر صلى الله عليه و آله بر كوه صفا بر آمد و بانگ بر آورد: (و اصباحاه ) كه اين بانگ در عرب براى خواندن مردم به جهت بيم دادن آنها را روى دادن امرى هولناك استعمال مى گردد.
پس از اين ندا، قريش بر پيامبر صلى الله عليه و آله انبوه شدند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: چنانچه به شما خبر دهم ارتش سواره اى از دامنه اين كوه مى آيند (و حمله مى كنند) آيا مرا تصديق مى كنيد؟
گفتند: ما هيچ گاه از شما دروغى نشنيده ايم (تا به دليل آن گفته شما را باور نكنيم )
در اين هنگام پيامبر فرمود: من شما را از عذابى سخت بيم مى دهم !
از همه آن گروه عموى پيامبر ابولهب به سخن آمده و به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : (تبا لك ! الهذا جمعتنا!؟) : هلاك و نابود شوى ! آيا براى اين سخن ما را گرد آورده اى !؟ (59)
ابولهب مى گفت : اين محمد به ما چيزها مى گويد و و عده هايى از عالم پس ‍ از مرگ مى دهد و اداهايى در اين باره دارد. من كه گمان ندارم پس از مرگ خبرى باشد. و از راه تمسخر دو دست خود را باز كرده و در آنها مى دميد و مى گفت : (تبالكما) يعنى : بريده باد، من كه از گفته هاى محمد چيزى در دست نمى بينم ! (60)
همسر ابولهب (ام جميل ) - خواهر ابوسفيان و عمه معاويه كه از خاندان بنى اميه بود - نيز از آزاردهندگان پيامبر صلى الله عليه و آله بود. وى در سر راه پيامبر صلى الله عليه و آله خار مى افكند و عليه آن حضرت فتنه انگيزى مى نمود. درباره ابولهب و همسرش سوره مباركه (مسد) نازل شد، و خداوند فرمود:
(بسم الله الرحمن الرحيم # تبت يدا ابى لهب و تب # ما اغنى عنه ما له و ماكسب # سيصلى نارا ذات لهب # و امراته حماله الحطب # فى جيدها حبل من مسد) :
تباه و بريده و نابود باد كارهاى ابولهب ! و او تباه و بريده نابود گرديده است . هيچ سودى نداد و او را مال و فرزندش . بزودى در جهنم به آتشى شعله ور بسوزد، و زن او كه هيزم بر آتش (فتنه ) مى باشد و در گردنش طنابى از ليف كتان است . (61)
دو فرزند ابولهب (عتبه ) و (عتيبه ) با دو دختر پيامبر ازدواج كرده بودند، و (عاص بن وائل سهمى ) با دختر ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله ، قريش به آنان گفتند: دختران پيامبر صلى الله عليه و آله را طلاق دهيد تا گرفتار معيشت آنها گردد و از دعوت اسلام بازماند، و در برابر هر دختر قريش بخواهيد به همسرى شما مى دهيم .
عاص بن وائل نپذيرفت و دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را طلاق نداد. ليكن دو پسر ابولهب دو دختر پيامبر صلى الله عليه و آله را طلاق دادند. چه آنكه مادرشان ام جميل پس از نزول سوره (تبت ...) به آنها گفت :
اگر دختران محمد صلى الله عليه و آله را طلاق ندهيد، كلامى با شما سخن نخواهم گفت !
ام جميل در دشمنى با پيامبر به اين هم اكتفا نكرد. زمانى در حالى كه شعرى در هجو پيامبر مى خواند. سنگپاده اى برداشت و به خانه خدا رفت تا آن سنگ را بر سر پيامبر صلى الله عليه و آله فرود آورد. ليكن در حالى كه در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله آمده بود، آن حضرت را نديد و بازگشت . (62)
كارشكنى هاى ابولهب از همه قريش بر پيامبر صلى الله عليه و آله مؤ ثرتر بود.
چنانچه يادآورى شد پس از نوشته شدن عهدنامه كفار قريش ، پيامبر با يارانش - دو تيره بنى هاشم و بنى المطلب - در شعب ابى طالب و در حصار كفار قريش بودند، و قريش خريد و فروش با آنها را تحريم كرده بودند، و آنها در تنگى و گرسنگى به سر مى بردند.
در آن زمان هر گاه قافله بازرگانى از خارج مكه به مكه مى آمد، و كسى از محاصره شدگان در شعب ابى طالب مى رفت تا از آنها آذوقه خريدارى كند، در اين هنگام دشمن خدا ابولهب به پا مى ايستاد و مى گفت : اى گروه بازرگانى ، قيمت كالاهايتان را براى ياران محمد افزون كنيد تا نتوانند از شما چيزى به دست آورند. شما كه از پول و ثروتم با خبر هستيد و از عمل كردن به قول و پيمانم آگاه هستيد. من به شما ضمانت مى دهم كه زيان و خسارتى به شما نرسد.
آنگاه بازرگانان قيمت كالاها را آنقدر بالا مى برند كه هريك از ياران پيامبر صلى الله عليه و آله كه مى خواست از آنها متاعى بخرد، از خريد عاجز مانده ، دست خالى به سوى فرزندان خود برمى گشت ، در حالى كه كودكان او از گرسنگى ناله و زارى مى كردند و او چيزى در دست نداشت كه به آنها بخوراند.
و در آخر ابولهب سود خوبى براى آنچه بازرگانان از خوراك و لباس و به ياران پيامبر نفروخته بودند و به آنها مى داد. و بدين سبب مسلمانان از گرسنگى و برهنگى به رنج و سختى مى گذراندند. (63)
هجرت به مدينه  
پيش از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه هجرت نمايد، در موسم حج كه اعراب به حج مى آمدند، از قبائل عرب كمك مى طلبيد تا بتواند رسالت خود را تبليغ كند. در اين هنگام به گروهى از قبيله خزرج كه از مدينه به حج آمده بودند برخورد كرد، و آنها را به اسلام دعوت فرمود: آنها كه از يهود پيشگويى ظهور پيامبر آخرالزمان را شنيده بودند، پيامبر را شناختند و اسلام آوردند، و در بازگشت به مدينه ، خبر پيامبر صلى الله عليه و آله را به اهل مدينه دادند، و اسلام در مدينه منتشر شد.
در سال ديگر گروهى از اهل مدينه به حج آمدند، و با پيامبر صلى الله عليه و آله بعثت بر اسلام كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله (مصعب بن عمير) از مسلمانان اهل مكه را به همراه ايشان فرستاد، تا به آنانكه از اهل مدينه مسلمانان شده اند اسلام و قرآن را تعليم نمايد و با ايشان نماز جماعت گذارد.
پس از اين اسلام در مدينه بيش از بيش منتشر شد، تا آنكه در سال سوم ، هفتاد و چند تن از اهالى آن بقصد حج به مكه آمدند، و با پيامبر صلى الله عليه و آله بيعت كردند بر آنكه اگر حضرتش به مدينه تشريف ببرد، اقامه دولت اسلامى نمايند. هنگامى كه اين گروه به مدينه بازگشتند، با مصعب اقامه نماز جماعت كردند، و اسلام در مدينه دين رسمى شناخته شد.
در اين هنگام پيامبر صلى الله عليه و آله به مسلمانان ساكن مكه دستور فرمود و به طور پنهانى به مدينه هجرت كردند. و از مسلمانان در مكه نماند جز على عليه السلام و چند مسلمان ديگر كه پدر و مادر و خويشانشان آنها را زندانى كرده بودند.
از طرف ديگر كفار قريش كه از تجمع مسلمانان در مدينه بيمناك بودند، گرد آمدند و شور كردند و قرار گذاردند از هر قبيله اى مردى براى كشتن پيامبر صلى الله عليه و آله آماده شود، و شبانگاه آن حضرت را در منزلش به قتل رسانند، تا اسلام را ريشه كن سازند.
جبرئيل پيامبر صلى الله عليه و آله را از قصد آنها با خبر كرد، و از جانب خدا به حضرتش دستور هجرت به مدينه رسيد.
پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را به انجام چهار كار مكلف فرمود:
يكم - مركوب براى اين مسافرت مهيا سازد.
دوم - آن شب را در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله بخواند تا آنكه قاتلان گمان برند پيامبر صلى الله عليه و آله سپرده بودند به صاحبانش مسترد دارد.
چهارم - خاندان پيامبر صل الله عليه و آله را با خود به مدينه ببرد.
و پس از آن پيامبر صل الله عليه و آله شبانگاه با ابوبكر از مكه بيرون شدند و در غار كوه ثور بيرون مكه پنهان شدند.
على عليه السلام در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله آرميد مردان قريش كه ابولهب عموى پيامبر با آنها بود، بقصد پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير به دست ، گردخانه را گرفتند. آنان از پس ديوار خانه - كه در آن زمان كوتاه بود - رختخواب پيامبر را زير نظر داشتند، تا فجر شود و پيامبر صلى الله عليه و آله را به قتل رسانند، و چون على عليه السلام را در بستر پيامبر صلى الله عليه و آله مى ديدند، مى پنداشتند پيامبر است ... اما آنگاه كه صبح على عليه السلام از بستر بيرون آمد، آنها دانستند كه شب را تا به صبح در اشتباه بوده اند.
پس از آن كه كفار قريش از خطاى خود آگاه شدند، در جست و جو از پيامبر صلى الله عليه و آله تا نزديك غاز كوه ثور رفتند. (64) در آن هنگام ابوبكر هراسان شد. پيامبر صلى الله عليه و آله به او فرمود: (اندوهناك مباش ! خدا با ماست .) (65)
قريش از غار بازگشتند. على عليه السلام شترى براى سوارى پيامبر صلى الله عليه و آله خريد، (66) و شترى براى ابوبكر آوردند با عامر بن فهيره غلام برادر مادرى عايشه ، (67) و راهنمايى گرفتند به نام عبدالله بن اريقط از قبيله بنى الديل (68) مسلمان نبود.
پيامبر صلى الله عليه و آله با آن سه همراه ، از مكه هجرت نمود تا به ده قبا - در دو ميلى خارج از مدينه - رسيد، و در قبا ماند تا على عليه السلام امانتهاى قريش را كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله بود به صاحبانش رسانيد و با خاندان آن حضرت در قبا پيامبر صلى الله عليه و آله ملحق شد.
اين خبر به مسلمانان در مدينه رسيد، و به دنبال آن ، هر صبح از مدينه بيرون مى آمدند، و در انتظار پيامبر صلى الله عليه و آله بودند تا روز بالا مى آمد و باز مى گشتند... تا اينكه روز دوشنبه ، هشتم با دوازدهم ربيع الاول ، پيامبر صلى الله عليه و آله از قبا با همراهان به مدينه تشريف بردند.
شتر پيامبر صلى الله عليه و آله در زمينى وسط مدينه فرود آمد. پيامبر صلى الله عليه و آله آنجا را خريد و مسجد مدينه را در آنجا با خشت و گل ساخت ، و سقف آن را با شاخه هاى درخت خرما پوشانيد. و در آخر مسجد دكه اى به نام جنحه آماده فرمود و مهاجران بى نوا را در آنجا سكنى داد.
همچنين در جنب مسجد براى هر يك از همسران خود خانه اى مانند ساختمان مسجد مى ساخت . و پس از گذشت هفت ماه از هجرت ، عايشه را به خانه آورد. پس از آن دخترش فاطمه عليه السلام يادگار خديجه را به پسر عمويش على عليه السلام يادگار ابوطالب تزويج كرد، و خانه اى در جنب خانه خود و مانند خانه خود، براى دخترش فاطمه عليه السلام ساخت .
بنيانگذارى جامعه اسلامى  
پيامبر صلى الله عليه و آله اولين جامعه اسلامى را چنين بنيانگذارى فرمود.
هر دو تن از مهاجران را با يكديگر برادر ساخت ، و مانند ابوبكر و عمر، و نيز هر يك از مهاجران با با يك انصارى برادر ساخت مانند آنكه ابوبكر را با خارجه بن زبير انصارى و عمر بن الخطاب را با عتيان بن مالك انصارى .
و در هر دو نوبت على عليه السلام را برادر خود خواند، فرمود به او:
(انت اخى فى الدنيا و الاخره ) :
تو در دنيا و آخرت برادر من هستى . (69)
همچنين براى حفظ امنيت آن جامعه كوچك ، با قبايل يهود ساكن مدينه كه ثروتمند بودند، پيمان همزيستى مسالمت آميز و پشتيبانى از هم در برابر هر كس به مدينه حمله كند، منعقد ساخت ، بويژه با قبيله هاى بنى قينقاع كه تاجر پيشه و ربا خوار بودند و و دو بنى نضير و بنى قريظه كه باغدار و زراعت پيشه و گله دار بودند. در اين پيمان به طور اعتراف به حاكميت و حكميت پيامبر صلى الله عليه و آله در مدينه آمده بود. (70)
پيامبر صلى الله عليه و آله پس از بستن اين پيمانها و اطمينان از امن داخلى ، متوجه قريش دشمنان اسلام در مكه شد، در حالى كه در آن جامعه كوچك صدها خانوار مهاجران فرارى از قريش وجود داشتند كه همه دارائى خود را در مكه تحت تصرف و يغماگرى قريش گذارده بودند، و با كمال دست تنگى و با كمك انصار به سختى مى گذرانيدند.
پيامبر صلى الله عليه و آله براى چاره اين كار، دسته هائى از مردان جنگى بر سر قافله هاى تجارتى قريش كه در راه شام به مكه از نزديكى مدينه مى گذشتند مى فرستاد. يك بار آنها بر قافله كوچك تجارتى قريش دست يافتند، و پيامبر صلى الله عليه و آله آن غنائم را بر تنگدستان تقسيم نمود.
غزوه بدر  
وضع بدين گونه بود... تا در ماه رمضان سال دوم هجرت به پيامبر صلى الله عليه و آله گزارش دادند قافله تجارتى عظيمى از قريش از شام به مكه بر مى گردد. پيامبر صلى الله عليه و آله مسلمانان را ترغيب كرد تا در پى آن قافله از مدينه بيرون روند، و با سيصد و سيزده تن به اين قصد از مدينه بيرون شدند تا به هفت منزلى مدينه نزديك سرزمين (بدر) فرود آمدند. بدر در هفت منزلى مدينه ، و در راه مدينه به مكه است .
قافله بزرگ تجارتى قريش كه به رياست (ابوسفيان ) بود، از اين پيشامد با خبر شد، و اهل مكه را با خبر ساخت ، و خود از بى راهه به در رفت و از آن گير و دار نجات يافت .
قريش از مكه با هزار مرد مسلح براى برخورد با پيامبر صلى الله عليه و آله بيرون آمدند. چند تن از بنى هاشم نيز به طور اكراه با آن لشكر همراه گشته بودند كه از جمله آنها عباس عموى پيامبر صلى الله عليه و آله و طالب برادر على عليه السلام بود. اينان مورد سرزنش قريش بودند. از ميان آنان طالب توانست در بين راه از لشكر بگريزد و به مكه باز گردد.
پيامبر صلى الله عليه و آله از واقعه با خبر شد. بيشتر افراد ارتش اسلام از انصار بودند، و آنها در بيعت با پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه شرط يارى كردن آن حضرت را رسيدن پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه قرار داده بودند. بنابراين ، و اكنون كه در خارج از مدينه هستند، و به قصد جنگ نيز از مدينه بيرون نيامده اند، مى بايست پيامبر صلى الله عليه و آله استعلام حال آنها را بفرمايد كه آيا در اينجا و در اين حال خود را عهده دار يارى پيامبر صلى الله عليه و آله مى دانند يا نه .
بدين سبب پيامبر صلى الله عليه و آله به عنوان مشورت كردن ، لشكر را گرد آورد، و آنها را از فرار قافله تجارتى و بيرون آمدن لشكر جنگى با خبر ساخت ، و به ايشان فرمود: (اشيروا على ) : نظر خود را به من بگوئيد، چه بايد كرد؟
در اين هنگام (ابوبكر) و (عمر) چنين گفتند:
اى پيامبر خدا: به خدا سوگند كه اينها قريشند كه با همه قدرت و شوكت خود روآورده اند!
به خدا سوگند! قريش از آنگاه كه با قدرت و شوكت شده اند، تا به امروز خوار و زبون نگرديده اند!
به خدا سوگند! از آن روز كه قريش كافر شده اند، ايمان نياورده اند!
به خدا سوگند! قريش هرگز قدرت و شوكت خود را از دست نمى دهند، و با تو مى جنگند! پس آماده كارزار باش ! (71)
پيامبر صلى الله عليه و آله از آن دو سخنان ارعاب آورشان روگردانيد. (72)
(مقداد) پس از آن دو، برخاست و گفت :
اى پيامبر خدا! به فرمان خدا عمل كن ، كه ما با تو هستيم .
ما به شما گفتار (بنى اسرائيل ) را نمى گوئيم كه به پيامبرشان گفتند: تو با خداى خود برويد و جنگ كنيد، ما در اينجا مى مانيم !
ليكن ما مى گوئيم : شما با خداى خود با آنان جنگ كن ، و ما با شمائيم و با آنها مى جنگيم !
قسم به آنكه تو را به حق فرستاد! اگر تا ساحل دريا برويد، ما در ركاب مى آييم !
پيامبر صلى الله عليه و آله او را دعا خير گفت : و باز سخن خود را تكرار كرد و فرمود: (اشيروا على ) مردم نظر خود را به من بگوييد!
انصار دانستند كه پيامبر صلى الله عليه و آله از آنها پاسخ مى خواهد.
(سعد بن معاذ) از سران انصار برخاست و گفت : يا رسول الله ! گويا پاسخ ما را مى خواهيد؟
پيامبر فرمود: آرى .
سعد گفت : من از جانب انصار پاسخ مى دهم و مى گويم :
اى پيامبر! شايد به قصد كارى از مدينه بيرون آمدى ، و اكنون از خدا فرمان كار ديگرى به شما رسيده است .
اى پيامبر صلى الله عليه و آله ! ما به شما ايمان آورديم ، و شما را تصديق كرديم ، و با شما عهد و پيمان فرمانبردارى بستيم . كارى را كه دستور دارى اجرا كن .
قسم به آن كس كه تو را به حق فرستاد، اگر به دريا بزنيد، ما با شما به دريا مى زنيم ، اگر چه يك تن از ما باقى نمانده باشد.
پيوند كن با هر كه خواهى ! و قطع كن از هر كه خواهى ! و از اموال ما بگير هر چه كه خواهى ، آنچه كه از مال ما بگيرى ، براى ما خوشايندتر است از آنچه نگيرى - تا آخر گفتارش .
سخن سعد تمام شد، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:
به راه افتيد با بركت خدا، كه او نويد پيروزيم داده است . اكنون گويا كشته شدن كافران را مى نگرم !
آنگاه قتلگاه يكايك از بزرگان قريش را به آنها نشان داد. (73)
لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله در بدر فرود آمد. براى پيامبر سايبانى ساختند و از آن پاسدارى مى نمودند. (ابوبكر) در آن جاى امن رفت و تا آخر جنگ در آنجا ماند! (74)
لشكر قريش با خود آرايى و خودنمايى تمام فرا رسيد... و در 17 ماه رمضان جنگ مشهور به نام (غزوه بدر) بين كفار و مسلمانان به پا شد.
از لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله بيش از همه على عليه السلام و حمزه دلاورى كردند و سران و قهرمانان كفار را كشتند (75). و از انصار نيز دلاورانى از خود گذشته سخت جنگيدند. و چند تن از بنى هاشم كه با اكراه در لشكر قريش به سرزمين بدر آمده بودند، به كمك مشركين و عليه مسلمانان جنگ نكردند.
آن جنگ با پيروزى مسلمانان پايان يافت . از مسلمانان چهارده نفر به شهادت رسيدند، شش شهيد از مهاجران ، و هشت شهيد از انصار. از مشركان هفتاد تن كشته شدند و هفتاد تن اسير گشتند.
از جمله كشته شدگان (عتبه ) و (شبيه ) و (حنفظه ) پدر و برادر و فرزند (هند) همسر (ابوسفيان ) و مادر (معاويه ) بودند كه به دست حمزه و على عليه السلام كشته گشتند. (76)
پيامبر صلى الله عليه و آله در روز بدر بنى هاشم و چند تن ديگر را نام برد و از كشتن آنها نهى فرمود. اين اشخاص كسانى بودند كه يا با اكراه با ارتش ‍ قريش آمده بودند، مانند بنى هاشم و چند تن ديگر، و يا آنكه در زمان اقامت پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه ، خدمتى به اسلام و دفاعى از پيامبر صلى الله عليه و آله داشتند، مانند (ابوالبخترى ) كه در ضمن چند تنى بود كه همكارى كردند و عهدنامه قريش عليه مسلمانان را دريدند .
پيامبر صلى الله عليه و آله بخصوص نام (عباس ) را برد و گفت : او را به قتل نرسانيد، چه او را قريش با اكراه با خود آورده اند.
در اين هنگام ابوحذيفه پسر عتبه گفت : ما پدران و فرزندان و برادران و كسان خود را به قتل برسانيم و عباس را نكشيم !؟ به خدا اگر او را ببينم ، شمشير را در بدنش فرو مى برم !
پيامبر صلى الله عليه و آله رو به عمر كرد و فرمود: آيا بر روى عم پيامبر صلى الله عليه و آله شمشير مى زنند!؟
عمر گفت : اى پيامبر صلى الله عليه و آله بگذار گردنش را با شمشير بزنم . به خدا سوگند نفاق خود را آشكار كرد. (77)
پيامبر صلى الله عليه و آله به عمر چنين اجازه اى نداد.
اختلاف در تقسيم غنائم  
آنگاه كه لشكر قريش شكست خورد و به ميدان جنگ پشت كرد، گروهى از لشكر اسلام آنها را در صحرا دنبال كردند و هر كه را به او دست يافتند كشتند و يا اسير ساختند. دسته اى ديگر به خيمه هاى دشمن يورش بردند، و دارايى آنها را با خود آوردند.
عده اى نيز به گرد جايگاه پيامبر به پاسدارى پرداختند، تا مبادا در آن حال كه لشكر اسلام از پيامبر صلى الله عليه و آله دور شده اند، دشمن فرصت يابد و به جايگاه پيامبر صلى الله عليه و آله حمله كند.
پس از ختم جنگ ، ميان اين سه گروه بر سر غنائم اختلاف شد. آن دسته كه غنائم را با خود آورده بودند، خود را مالك آن مى دانستند و حقى براى ديگران قائل نبودند.
و آن دسته كه دشمن را دنبال كرده بودند گفتند: به خدا سوگند، شما سزاوارتر از ما به غنائم نيستيد! زيرا چنان چه ما دشمن را دنبال نمى كرديم و او را با جنگ از شما مشغول نمى ساختيم ، آنها شما را نمى گذاشتند اموالشان را به غنيمت بريد.
و آنان كه به پاسدارى پيامبر صلى الله عليه و آله پرداخته بودند گفتند: ما آنگاه كه اموال دشمن را بى مستحفظ ديديم ، بيم آن كرديم كه اگر برويم آن غنائم را جمع كنيم ، دشمن جايگاه پيامبر صلى الله عليه و آله را خالى از مستحفظ بنگرد و باز گردد و به پيامبر صلى الله عليه و آله حمله كند، و ما پاسدارى پيامبر صلى الله عليه و آله را كرديم ، و شما سزاوارتر از ما بر اخذ غنائم نيستيد !
در اين حال ، وحى بر پيامبر صلى الله عليه و آله نازل شد، و آن اموال را از آن خدا و رسول قرار داد. پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد هر كس چيزى به غنيمت برده بازگرداند، و يك تن از انصار را ماءمور جمع آورى و نگاهدارى غنائم فرمود، آنگاه از زمين بدر به سوى مدينه به راه افتاد تا به سرزمين به نام (سير) در نزديكى مدينه رسيد. در آنجا فرود آمد و دستور داد آن غنائم را بر همه يكسان تقسيم نمودند. (78)
اثر جنگ بدر بر مردمان جزيرة العرب  
محترمترين قبائل جزيره العرب و ثروتنمدترين آنها (قبائل قريش ) در مكه بودند، و هيبت آنها در دلهاى همه آن مردمان بود.... و در برابر آنها بى نواترين مردم جزيره العرب (مسلمانان ) آن زمان بودند كه گروهى از آنها از بيم آزار و شكنجه قريش به حبشه گريخته ، و ديگران پراكنده و شبانه و مخفيانه به مدينه پناه برده بودند....
از اين گروه بى نوا، (سيصد و سيزده تن ) بى ساز و برگ جنگى ، بقصد دستبرد به قافله تجارتى قريش ، از مدينه بيرون شدند.... و در برابر از قبايل قريش (هزار مرد جنگى ) با ساز و برگ نبرد، براى سركوبى آنها از مكه بيرون شدند!...
اين دو گروه ، با آن همه اختلاف در نيرو، در سرزمين بدر با هم سخت جنگيدند.... و در نتيجه هفتاد تن - كه در آنها سران قريش بودند - كشته شدند، و هفتاد تن اسير گشتند، و خيمه و اسب و شتر و افزار جنگى و ديگر دارايى آنها را، آن گروه بى نوا، با خود به مدينه بردند!....
و مابقى قريش پر و بال شكسته از ميدان معركه گريختند، و خود را به مكه رسانيدند!
اين پديده شگفت انگيز دلهاى سخت آن مردم را تكان داد، و ارزيابى آنها از اسلام و مسلمانان دگرگون شد.
در مدينه (عبدالله بن ابى ) كه پيش از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه كانديد ملوكيت و شاهى مدينه بود و داشتند براى او تاج شاهى آماده كردند... و با هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه ، و امضاى عهدنامه امنيت بين قبائل انصار و قبائل يهود، تمامى آرزوهايش بر باد رفته بود... و پيش از جنگ بدر در آرزوى شكست آوردن بر پيامبر صلى الله عليه و آله صبح و شام مى گذرانيد... پس از جنگ بدر بناچار سر تسليم فرود آورد، و با همه ياران خود اسلام آورد!
از طرف ديگر (قبايل يهود) كه آن تازه واردهاى بى نواى شهر مدينه را در حساب نمى آوردند، پس از جنگ بدر به خطاى خود پى بردند. آنها با پيشروى اسلام در مدينه ، عوامل پيشروى و برترى و آقايى خود را از دست مى دادند. چه آنكه يهود هميشه در جامعه هاى بى بند و بار و بى هدف و آشفته نشو و نما مى كنند و به رباخوارى و زراندوزى مى پردازد، و با آمدن اسلام به شهر مدينه بى بند و بارى از شهر مدينه از بيخ و بن كنده شده بود، و قبايل اوس و خزرج كه جدالهاى بى حاصل آنان منتهى به جنگ هاى خونين مى شد - كه در آن هر قبيله اى از قبيله اى از يهود جنگ افراز اجاره مى كرد، و دچار معامله هاى رباخوارى آنان مى شد - اكنون همه با هم صيغه برادرى خوانده بودند، و در جامعه اى مالامال از صلح و صفا و پاكى و استوارى مى زيستند كه هيچ بيگانه اى در آن كوچكترين نفوذى نداشت .
يهود پس از جنگ بدر، به خود آمدند، و در پى كارشكنى در امر اسلام و ايجاد كينه توزى بين مسلمانان برآمدند، در اين كارشكنى از همه گردنفرازتر قبيله (بنى قينقاع ) بود. ابن هشام روايت مى كند كه :
پيامبر آنها را در بازار بنى قينقاع گردآورد و به آنها فرمود: (اى گروه يهود! از خدا بترسيد تا مانند قريش بر شما وارد نشود، و اسلام بياوريد. شما مى دانيد من پيامبر خدايم . پيامبرى من در كتابهاى شما آمده ، و خدا از شما بر پيامبرى من پيمان گرفته است .)
يهود گفتند:
اى محمد، تو مى پندارى ما مانند قوم تو - قريش - هستيم ؟! مغرورت نگرداند اينكه برخورد كردى با قومى كه علم جنگ كردن نداشتند، و فرصتى به دستت آمد! به خدا قسم ، اگر با تو بجنگيم ، خواهى دانست كه ما خودمان هستيم ! (يعنى : اگر انسانى هست مائيم آن انسان !)
نخستين درگيرى با يهود 
يهود همچنان در كارشكنى بودند، تا آنكه روزى همسر يكى از انصار (79) در بازارهاى بنى قينقاع ، در دكان زرگرى رفت .
به او اصرار ورزيدند روى خود را بگشايد - حجاب از چهره برگيرد - نپذيرفت و امتناع ورزيد، مرد زرگر دامن پيراهن او را از پشت با وسيله اى به بالاى كمرش آويخت ، و آنگاه كه آن زن از جا برخاست ، عورتش نمايان شد. يهود بر او خنديدند، آن بانو بانگ برآورد. مردى از مسلمانان برخاست و آن زرگر را كشت .
مردم بنى قينقاع گرد آمدند و آن مرد مسلمان را كشتند، و پيمان خود را با پيامبر شكستند، و در قلعه ها و حصارهاى خود جمع شدند و آماده جنگ گشتند.
پيامبر صلى الله عليه و آله آنها را پانزده روز محاصره كرد، پانزدهم شوال سال سوم هجرى تا اول ذى القعده كه تسليم پيامبر شدند.(80)
در ميان آنها هفتصد مرد جنگى بود. پيامبر صلى الله عليه و آله همه آنها را به زمين ذراعات شام راند، و اموال آنها را به غنيمت گرفت .
دارائى آنها زراعت و نخلستان نبود. آنها تاجر پيشه بودند و جنگ افروزى بسيار و افزار زرگرى داشتند. خمس غنيمت را پيامبر صلى الله عليه و آله برداشت ، و مابقى را بين مسلمانان تقسيم فرمود.(81)
پس از جنگ بدر مردم مكه يك سال در سوگ كشتگان خود و تحصيل آمادگى براى گرفتن انتقام خون آنان بودند، و سرانجام با سه هزار مرد جنگى و سه هزار شتر و دويست اسب ، و لشكرى سازمان يافته ، رو به مدينه كردند.
غزوه احد 
(احد) نام كوهى در يك ميلى خارج مدينه است . كفار قريش در سال سوم هجرى ، به سركردگى ابوسفيان ، با لشكرى مجهز رو به مدينه آوردند، و در چهارشنبه دوازدهم شوال آن سال ، در نزديكى كوه احد فرود آمدند.
(ابوسفيان ) دو بت قريش (لات ) و (عزى ) را با آن ارتش آورده بود، و نيز پانزده زن سران قريش را به سركردگى همسر خود (هند) براى تشجيع جنگاوران ، همراه لشكر ساخته بود.
پيامبر صلى الله عليه و آله با مهاجر و انصار شور كرد آيا مدينه بمانند. و مردان در كوچه هاى مدينه كه جاى جولان لشكريان قريش نيست ، رو در رو با آنها بجنگند، و زنان و بچه ها از پشت بامها با سنگ با آنها بجنگند، يا آنكه لشكر از مدينه بيرون رود و در صحرا با قريش بجنگد.
پيامبر از نظر سوق الجيشى چنان مى ديد كه در مدينه بمانند و در مدينه بجنگند، و عبدالله بن ابى منافق رئيس قبيله اوس را نيز همين راى بود. ليكن اكثريت جنگجويان - كه حمزه نيز با آنها بود - مى گفتند اين شكست ماست كه در برابر لشكر قريش بيرون نرويم .
پيامبر صلى الله عليه و آله حكمت را در آن ديد كه راءى رزمندگان پرشور اسلام را بپذيرد، و از مدينه بيرون رود و در صحرا با قريش بجنگد. چه آنكه در صورت ماندن در مدينه ، با آن حالت پرشور و هيجان رزمندگان اسلام ، روحيه شهادت طلبى آنها تضعيف مى شد.
پيامبر صلى الله عليه و آله از مدينه با هزار مرد جنگى كه عبدالله بن ابى و پيروانش نيز در ضمن آن لشكر بودند، از مدينه بيرون شد. عبدالله بن ابى در بين راه به افراد تحت فرمان خود گفت : (پيامبر به راءى جوانان عمل كرد و راءى مرا شكست !) و با سيصد تن از پيروان خود به مدينه بازگشت .
پيامبر صلى الله عليه و آله با هفتصد رزمنده به نزديك كوه احد رسيدند، و در برابر لشكر قريش فرود آمدند، و در روز شنبه نيمه شوال جنگ آغاز شد، و همان روز جنگ به پايان رسيد.
صف آرائى دو لشكر  
پيامبر صلى الله عليه و آله هفتصد رزمنده اسلام را در برابر كوه احد صف آرايى كرد، و كوه احد را پشت سر قرار داد، و پنجاه تير انداز را، به سركردگى عبدالله بن جبير، در پشت سر لشكر به پاسدارى از دامنه كوه احد گمارد، تا چنانچه سواران قريش بخواهند از دامنه بالا روند و از پشت سر بر لشكر حمله كنند، تيراندازان آنها را با تيرهاى خود از آنجا برانند.
ابوسفيان (خالد بن وليد) را به سركردگى دويست سوار لشكر قريش ‍ برگماشت ، و درفش لشكر را به يلان قبيله بنى عبدالله واگذارد. هند با زنان همراه خود، در پشت صفهاى لشكر مشركين راه مى رفتند و دف مى زدند، و با رجز خوانى ، لشكريان را تشجيع مى كردند. آنگاه كه به پشت سر يلان عبدالدار و علمداران قريش رسيدند، دف زنان اين رجز خواندند:
و يها بنى عبدالدار # و يها حماه الادبار # ضربا بكل بتار
يعنى : هان اى مردان بنى عبدالدار!
هان اى يلان پشتيبانى لشكر و حافظان پشت سر لشكر!
با شمشيرهاى بران ضربت وارد آوريد.
در لشكر قريش غلامى سياه و بى باك به نام (وحشى ) بود كه با حربه اى
برنده از دور يلان را نشان مى گرفت و ضربتى كارى بر آنها وارد ساخت . هند به او گفت : چنانچه در كارزار يكى از سه تن را بكشى ، از بندگى آزاد مى شوى ، محمد صلى الله عليه و آله يا حمزه ، يا على را.
وحشى گفت : محمد صلى الله عليه و آله و على را نمى توانم از پاى در آورم . چه آنكه محمد صلى الله عليه و آله را گروهى از لشكر پاسدارى مى كنند، و على را نيز در حال جنگ چون شير حمله مى كند، ليكن در همان حال چپ و راست و هر سمت خود را مراقبت مى كند. ليكن حمزه را مى توانم از پاى در آورم ، چه آنكه مانند شير غران به پيش رو حمله مى برد، و توجه به چپ و راست خويش ندارد.
آغاز جنگ  
علمدار مشركين طلحه فرزند عثمان كه او را (كبش الكتيبه ) مى ناميدند - كنايه از قهرمان لشكر - جنگ را آغاز كرد و بانگ بر آورد: هاى اى اصحاب محمد صلى الله عليه و آله ! شما مى پنداريد خداوند ما را با شمشيرهاى شما به جهنم مى فرستد، و با شمشيرهاى ما شما را به بهشت مى فرستد! آيا در شما كسى هست كه شمشير او مرا به جهنم بفرستد، يا شمشير من او را به بهشت بفرستد!؟
على عليه السلام به سوى او آمد و گفت : (قسم به آنكه جان من در قبضه قدرت او است ! از تو جدا نمى شوم تا آنكه يا تو با شمشير من به جهنم روى ، يا من با شمشير تو بزودى به بهشت روم .) و در همان دم على عليه السلام شمشيرى به او زد و يك پايش قطع شد و بر زمين افتاد و عورتش مكشوف شد.
در آن هنگام طلحه به على گفت : اى پسر عم ! تو را به خدا و خويشاوندى قسم مى دهم مرا واگذار! على عليه السلام او را رها كرد. پيامبر صلى الله عليه و آله بانگ برآورد: الله اكبر!
چون على عليه السلام به جاى خود بازگشت ، اصحاب به او گفتند: چرا او را نكشتى !؟ على گفت : پسر عمويم آنگاه كه عورتش مكشوف شد، مرا به خويشاوندى خواند، از او شرمم آمد.
در اين زمان جنگ بين دو لشكر آغاز شد. على عليه السلام همچنان همت گماشت تا علمداران قريش را از پاى در آورد. هر يك را به قتل مى رساند ديگرى علم را بر دوش مى گرفت . كارزار همچنان ادامه داشت ، تا ده تن از آنها كشته شدند. پس از آن آزاد كرده آنها علم را بر دوش گرفت . و على او را نيز به قتل رسانيد، در اين زمان علم قريش به زمين افتاد.
لشكر قريش چون چنان ديدند، پا به فرار گذاشتند، حمزه و ابودجانه انصارى و ديگر دلاوران مهاجر و انصار نيز دلاوريها كردند. لشكر مسلمانان لشكر قريش را دنبال كردند تا به خيمه هاى آنها رسيدند. لشكر قريش از خيمه هاى خود نيز به سمت بيابان فرار كردند. لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله به خيمه هاى قريش رسيدند و درون خيمه ها سرگرم جمع آورى غنائم شدند.
مردانى كه دامنه كوه احد را پاسدارى مى كردند، چون چنان ديدند جنگ را پايان يافته پنداشتند، و چهل تن از آنها با دستور سركرده خود مخالفت ورزيده ، منطقه استحفاظى خود را ترك كردند، و به ديگر لشكريان اسلام در خيمه هاى قريش پيوستند.
خالد بن الوليد كه اين صحنه را مشاهده كرد، از فرصت استفاده كرد و با دويست سوار تحت فرمان خود از پشت كوه درآمد، و عبدالله بن جبير و چند تن از يارانش را شهيد كردند، آنگاه از فراز كوه به پشت سر لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله حمله برد و به ميدان نبرد وارد شد، و بر لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله حمله برد و به ميدان نبرد وارد شد، و بر لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله كه در خيمه هاى مشركين متفرق بودند حمله برد.
در اين حال مردى از قريش درفش قريش را از زمين برداشته و بر دوش ‍ گرفت . لشكر قريش چون حال را چنان ديدند و دوش خود را برافراشته مشاهده كردند، از بيابان بازگشتند و از سمت ديگر بر لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله حمله بردند. دو دسته لشكر قريش لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله را از دو سو در ميان گرفتند، و جنگى سخت در گرفت .
در اين هنگام ، وحشى فرصت يافت و قلب حمزه را آماج حربه خود ساخت . حمزه بر زمين افتاد و شهيد شد. گروهى از لشكر پيامبر صلى الله عليه و آله شهيد شدند.
مشركين از هر سو به پيامبر صلى الله عليه و آله حمله كردند. نسيبه مازنيه ، زنى از انصار كه براى آب دادن به مجروحين در معركه حاضر شده بود (82)، چون كار را چنان ديد به دفاع از پيامبر صلى الله عليه و آله پرداخت ، و جراحتها برداشت و از جنگ و دفاع ناتوان گشت .
خبر به اهل مدينه رسيد. مردانى از انصار كه در مدينه بودند به صحنه كارزار آمدند و شهيد شدند. در اين حال مشركى با سنگ صورت پيامبر صلى الله عليه و آله را هدف قرار داد. پيشانى مبارك پيامبر صلى الله عليه و آله و دندانش شكست ، و بينى مباركش جراحت برداشت و خون از صورتش ‍ جارى گشت .
در اين وقت يلان قريش بقصد پيامبر صلى الله عليه و آله دسته اى پس از دسته ديگر از هر سمت به پيامبر حمله مى بردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله على را فرمود: يا على اين دسته را دفع كن ...
در اين وقت جبرئيل به پيامبر صلى الله عليه و آله گفت : (يا رسول الله ، ان هذا للمواساه ) : اى رسول خدا، اين است فداكارى ، پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: (على از من است و من از على .) جبرئيل گفت : و من از شما دو تن هستم .
در آنگاه صدائى شنيدند كه مى گفت :
(لاسيف الاذوالفقار! لا فتى الاعلى !) :
شمشير جز ذوالفقار (شمشير على ) نيست !
و جوانمردى نيست جز على عليه السلام !
در اين حال مشركى مصعب بن عمير از اصحاب پيامبر را شهيد ساخت و پنداشت پيامبر را شهيد كرده ، و بانگ برآورد:
محمد را كشتم !
اين ندا در دو لشكر پيچيد و اثر گذاشت ... لشكر اسلام از ميدان جنگ به هر سو گريختند ... يعقوبى مى گويد: با پيامبر صلى الله عليه و آله جز على و طلحه و زبير كسى نماند.
گروهى از فراريان لشكر اسلام كه بر كوه احد بالا رفته بودند، گرد آمدند و گفتند: از كاش كسى مى رفت و از عبدالله بن ابى درخواست مى كرد برود و از قريش براى ما امان بگيرد!
پيامبر صلى الله عليه و آله چند تن را مشاهده فرمود فرار مى كنند. آنها را يكايك به نام ندا كرد. بعضى از آنها بازگشتند تا پانزده تن شدند كه گرد پيامبر صلى الله عليه و آله جمع شدند. در آن زمان پيامبر صلى الله عليه و آله را به كوه احد بالا بردند. على عليه السلام در سپر خود آب آورد و خون از پيامبر صلى الله عليه و آله شست .
ميدان جنگ از رزمندگان اسلام خالى شد. (هند) زنان همراه خود را به ميدان آورد، و خود دماغ و بينى حمزه و ديگر شهيدان را بريد، و از آنها گردنبند و خلخال ساخت و بر تن آراست ، و گردنبند و خلخال خود را به وحشى بخشيد، و زنان همراه او نيز چنان كردند. هند شكم حمزه را دريد، و جگر او را بريد و در آورد و در دهان گذارد و جويد تا بخورد؛ اما نتوانست و از دهان بيرون افكند.
(ابوسفيان ) بر سر جنازه حمزه آمد و با سر نيزه خود به صورت حمزه مى زد و مى گفت : بچش كه قطع رحم كردى !
حليس ، رئيس قبيله احابيش از همپيمانان قريش ، آن حالت را مشاهده كرد؛ بانگ بر آورد: اى قبيله ما، بنگريد رئيس قريش با با جنازه بى روح پسر عمويش چه مى كند! ابوسفيان به او گفت : لغزشى بود؛ بر من بپوش !
در اين وقت ابوسفيان ندا كرد: آيا محمد صلى الله عليه و آله زنده است ؟ پاسخش گفتند: آرى .
ابوسفيان بانگ بر آورد و شعار داد: (اعل هبل ! اعل هبل !): والاتر و برتر باش اى بت هبل ! والاتر و برتر باش اى بت هبل !
پيامبر فرمود در پاسخش گفتند: ( الله اعلى و اجل ): خداوند والاتر و برتر و باجلالت است .
ابوسفيان ندا در داد: (لنا العزى و لاعزى لكم !) : مابت عزى داريم و شما بت عزى نداريد!
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود در پاسخش گفتند: (الله مولانا و لا مولى لكم !): يعنى مولى آقا و سرپرست ما خداست ، و شما آقا و سرپرست نداريد!
جنگ احد با كشته شدن شصت و هشت تن از رزمندگان اسلام پايان يافت . پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داد شهدا را در همان دامنه كوه احد دفن كردند، و در همان روز به مدينه بازگشتند.

next page

fehrest page

back page