next page

fehrest page

back page

وضع طائف شهر ييلاقى مكه
انتشار فحشا و منكر در مكه ، در طائف شهر ييلاقى مكه كه در دوازده فرشخى آن قرار داشت اثر گذارده بود، در آن زمان بيشتر اهل طائف از قبيله ثقيف بودند، و گروهى از ثروتمندان قريش در آنجا سكنا داشتند. شايد به همين سبب پس از اهل مكه ، اهل طائف مشهور به زنا و ربا خوارى بودند. (21)
اكنون براى روشن شدن اثر وضع قريش بر طائف و ثقيف داستان ذيل را كه مورخين نقل كرده اند، عرضه مى داريم :
حارث بن كلده ثقفى در طائف كنيزكى داشت به نام (سميه ) و در زمانى كه او را به ازدواج غلام رومى خود در آورده بود و از كسب زناى او خراج مى گرفت ، در آن اوان ابوسفيان در حال بازگشت از سفرى ، به طائف رسيد. پس از خوردن و نوشيدن شراب نزد ابومريم سولى مى فروش رفته به او گفت : سفرم به درازا كشيد، ايا زن بدكاره اى در دست دارى ؟ ابومريم او را به سميه رسانيد.
پس از اين واقعه ، سميه (زياد) را به دنيا آورد، و آن تاريخ سال اول هجرى بود.
زياد را نخست فرزند عبيد رومى غلامى كه شوهر سميه بود مى خواندند؛ تا آنكه در سال 41 يا 42 هجرى (معاويه ) به دليل همان زناى ابوسفيان با سميه ، زياد را فرزند خود و برادر خود خواند و تا پايان حكومت بنى اميه زياد را فرزند ابوسفيان مى خواندند. و پس از آن در زمان بنى العباس او را (زياد بن ابيه ) خواندند. (22)
از اين داستان مى توان به دو نكته پى برد:
1 همچنانكه گفتيم ثروتمندان قريش شهر طائف و قبيله ثقيف را به اخلاق خود آلوده كرده بودند.
2 قريش نه همين در شهر خود و در حال فراغت بال ميگسارى و بدكارى داشتند، بلكه در حال سفر و در شهرهاى ديگر نيز دست از اخلاق و روش ‍ نكوهيده خود بر نمى داشتند. شايد بتوان داستان ذيل را شاهدى ديگر براى اين امر به حساب آورد:
بعد از جنگ بدر هفتاد تن از قريش اسير دست مسلمانان گشتند، كه در ميان آنان جمعى از ثروتمندان و بزرگان قريش نيز بودند.
(عبدالله بن ابى ) منافق خواست تا يكى از دو كنيز خود را وا دارد تا با يكى از اسراى ثروتمند قريش همبستر شود به اميد آنكه در نتيجه آن عمل پليد، كنيزك او حامله شود. و فرزندى بزايد. و آن مرد قريشى پس از آزاد شدن و بازگشت به مكه ، به عبدالله بن ابى پول كلانى داده ، فرزند زنا زاده خود را كه در عرف عرب ملك عبدالله بن ابى مى شد از او بخرد و آزاد كند و به مكه ببرد. آن دو كنيزك هيچ كدام تن به اين كار پليد نمى دادند؛
و سرانجام به نزد پيامبر صلى الله عليه و آله شكايت كردند. خداوند در اين باره اين آيه مباركه را نازل كردند:
(و لا تكرهوا فتياتكم على البغاء ان اردن تحصنا لتبتغوا عرض الحياة الدنيا...) .
كنيزكان خود را كه مى خواهند عفت خود را حفظ كنند، براى طمع مال دنيا، جبرا به زنا وادار مكنيد...(23) (نور /43).
اين داستان دلالت دارد بر آنكه آن مرد ثروتمند قريشى از عبدالله بن ابى چنين درخواستى كرده بود، و به همين دليل وى از كنيزان مى خواست تا با او همبستر شوند. در خاتمه اين بحث داستانى را كه بيانگر اهتمام شايان توجه در دوران جاهليت به ميگسارى و ارتكاب فحشاء مى باشد، يادآور مى گرديم : در سال نهم هجرى ، گروهى از قبيله ثقيف ، از طائف به مدينه آمدند تا با شرطهائى اسلام را بپذيرند. در آن وقت در مورد ترك زنا و شرب خمر، بين خود مشورت كردند و گفتند: (ثقيف نمى تواند صبر كند و شراب نخورد و زنا نكند!) و در نهايت چون پيامبر صلى الله عليه و آله شرط آنها را نپذيرفت ، به ناچار قبول كردند كه اين دو كار پليد را ترك كنند. (24)
بدين سبب يهود در هر جامعه اى كه باشند، طبيعتى سلطه جو داشته ، در پى گردنفرازى بر ساير اقشار مى باشند.
همچنين با خلق و خوى زراندوزى و تمول جويى كه در خويش دارند، براى تصاحب ثروتهاى اقوام ديگر با هر وسيله اى كه باشد تكاپويى شگفت دارند. آنان براى رسيدن به اين دو هدف گردن افروختن بر ساير اقوام و تصاحب ثروت ايشان در همه زمانها و در هر جامعه اى كه بوده اند به هر وسيله اى كه در دسترس آنها بوده است تمسك مى نموده اند، و نيز از آنجا كه يهود در جامعه اى كه اخلاقى استوار داشته باشد، به اهداف خود نمى رسند، در هر جامعه اى كه باشند، منشاء اشاعه بى بند و بارى و همه گونه فساد، و آتش آور فتنه انگيزى در آن جامعه مى گردند. با توجه به اين خصيصه هاى يهود، آنان در جامعه آن روز عرب ، مردمى ثروتمند و گردنفراز بودند. خواندن و نوشتن در ميان آنها منتشر بود، و خود را از نسل اسرائيل و برگزيده بشر، و اهل شريعت و اولين كتاب آسمانى مى دانستند ؛ و همين انديشه ها را در ميان توده مردم جزيرة العرب نيز انتشار داده بودند.
آنان براى اظهار فضيلت كردن ، پيشگوئيهاى تورات را از بعثت خاتم الانبياءصلى الله عليه و آله براى اهل مدينه نقل مى كردند، و علامات ظهور آن حضرت را بيان مى داشتند و مى گفتند: مبعوث شدن آن پيامبر نزديك است ، و جايگاه او مدينه خواهد بود.
اين پيشگوئيها سبب شد (ابوعامر) كه نامش عبد عمرو و از قبيله اوس ‍ بود به اميد آنكه آن پيامبر موعود شود قبل از قبل از هجرت پيامبر به مدينه ، رو به عبادت خدا آورد. (25)
او پلاس مى پوشيد، تا آنجا كه او را ابوعامر راهب ناميدند. و همانگاه كه پيامبر به مدينه هجرت فرمود و ديد كه خودش پيامبر نشد، بنابر كارشكنى گذاشت ! (26)
يهود در مدينه در اثر خوى هميشگيشان ، بين دو قبيله اوس و خزرج فتنه انگيزى مى كردند، و آن دو قبيله را به جنگ وا مى داشتند؛ تا آنجا كه گاه جنگ هايى خونين بين آن دو قبيله برپا مى شد.
هر يك از دو قبيله اوس و خزرج با يكى از قبيله هاى يهود، پيمان دوستى و هميارى داشتند، و در حال جنگ ، آن قبيله اوس يا خزرجى از قبيله همپيمان يهودى خود سلاح جنگ اجاره مى كرد. از راه سودى كلان عايد قبيله يهودى مى شد، و بيچارگى يا درماندگى عايد قبيله اوس يا خزرج مى شد! درست مانند كار روس و آمريكا در عصر ما، با همپيمانان خود در جهان سوم !...
با مقايسه حال دو قبيله اوس و خزرج با حال قبايل اهل مكه و يمن كه در همان عصر در همزيستى مسالمت آميز به سر مى بردند، روشن مى گردد كه آن جنگها در اثر فتنه انگيزى قبايل يهود بوده است !
مردم اهل مدينه در چنين حالى زيست مى كردند... تا آنكه دو قبيله اوس و خزرج ، قبل از برخورد با پيامبر صلى الله عليه و آله و هجرت آن حضرت به مدينه ، درصدد علاج بيچارگى خود شدند، و علاج را در آن ديدند كه همگى متفق گشته ، براى خود شاهى پيدا كنند كه فرمانبردار او باشند، تا ديگر جنگ بين آنان برپا نشود.
براى اين كار يكى از بزرگان اهل مدينه ؛ يعنى (عبدالله بن ابى ) را انتخاب كردند، و در كار ساختن تاج شاهى براى او و خريدن گوهرهايى از يهود براى اين كار بودند كه در مكه با پيامبر رو به رو شدند، و دانستند كه پيامبرى كه يهود از بعثت او خبر مى دادند هموست . از اين رو به آن حضرت ايمان آوردند، و وى را با يارانش به مدينه دعوت نمودند.
پس از آمدن پيامبر صلى الله عليه و آله به مدينه ، به راهنمايى و دستور آن حضرت بين همه اهل مدينه قبايل يهود و اوس و خزرج پيمانى نوشته و امضا شد، كه در نتيجه آن پيمان هيچ كس از اهل مدينه بر ديگرى تعدى نمى نمود؛ و چنانچه كسى تعدى مى نمود، پيامبر در مورد آن حكومت مى كرد؛ و نيز همه اهل مدينه در برابر تجاوزى كه از قبل كسى از خارج مدينه بر آنها مى شد، پشتيبان هم بودند. (27)
و نتيجه پيمان اخوت و برادرى بين مسلمانان و معاهده با قبايل يهود ساكن مدينه ، با توجه به عادات و خلق و خوى عرب آن روز آشكار و روشن مى گردد. با توجه به آنچه از وضع عرب قبل از اسلام بيان شد، اكنون مى توانيم نظرى كوتاه به سيره پيامبر صلى الله عليه و آله بنمائيم .
نگاهى كوتاه به سيره پيامبر صلى الله عليه و آله 
پيش از بعثت  
اجداد پيامبر صلى الله عليه و آله  
اجداد پيامبر صلى الله عليه و آله همه ، تا آنجا كه عرب مى شناختند و خبر داشتند، شيخ و رئيس قبيله قريش در مكه بودند. و از آنجا كه مهمانان مردم مكه حجاج بيت الله الحرام بودند، اجداد پيامبر صلى الله عليه و آله اطعام حجاج و رسانيدن آب در آن كوهها و دره هاى سوزان را به عهده داشتند؛ تا آنكه اين رياست به (عبد مناف ) رسيد. عبد مناف را چهار فرزند بود به نامهاى : هاشم ، عبد شمس ، نوفل و مطلب . (28)
رياست هاشم  
پس از وفات عبد مناف ميان (هاشم ) و (عبدشمس )درباره رياست بر قريش درگيرى و خصومت شديد به پا شد. هاشم در آن درگيرى پيروز شد. و در روزگار خويش نام آورتر از پدران خود گرديد.
هاشم اولين كسى بود كه دو سفر تجارتى تابستان و زمستان را براى قريش ‍ بنيان گذارد. در تابستان كاروان تجاريشان به شام مى رفت ، و آن سفر را (رحلة الصيف ) مى ناميدند. و در زمستان از راه يمن به حبشه و آفريقا مى رفتند، و آن را (رحلة الشتاء) مى ناميدند.
در آن زمان كه هيچ فرد يا قبيله اى از بيم غارتگرى در امان نبود، هاشم نخست از قيصر پادشاه روم كه در شام بود، امان نامه اى براى كاروانهاى تجارتى قريش در قلمرو حكومت قيصر گرفت ، و سپس در بازگشت از شام به مكه ، از هر يك از قبايل عرب نيز كه در سر راه قافله بازرگانى بودند، پيمان گرفت كه قافله بازرگانى قريش در حال عبور از زمينهاى آنان ، در امان باشند. و بدين گونه امنيت آن قافله ها در مسير تجارتى تاءمين گرديد. نام پيمانهاى قريش با قبايل عرب كه در گذشته نيز بدان اشاره رفت ، در قران كريم هم ياد شده است ، (ايلاف ) بود.
هاشم در سالهاى قحطى اهل مكه را اطعام مى كرد، تا آنكه قحطى بر طرف مى شد.
وى در سفرى به شام ، در شهر مدينه فرود آمد، و با (سلمى ) دختر زيد از قبيله خزرج ازدواج كرد. سلمى در مدينه ماند و هاشم به سفر تجارت خود ادامه داد. در نتيجه اين ازدواج سلمى فرزندى به نام (شبيه ) (عبدالمطلب ) بزاد.
آنگاه كه هاشم وفات كرد، قبايل قريش بر خود هراسيدند كه مبادا قبايل عرب بر آنها چيره شوند، و بدين سبب نتوانند كاروانهاى بازرگانى خود را به كار برند. بدين سبب دو برادر هاشم ، عبد شمس و نوفل ، با نجاشى حبشه كسرى پادشاه ايران تجديد عهد و پيمان كردند.
چندى بعد آن دو وفات كردند، و رياست مكه به برادرشان (مطلب ) فرزند عبد مناف رسيد.
مطلب به مدينه رفت و فرزند برادر خود هاشم ، يعنى عبدالمطلب را به مكه آورد. رياست قريش پس از وفات مطلب به برادرزاده اش عبدالمطلب منتقل گرديد.
رياست عبدالمطلب  
چندين امر سبب شد كه رياست عبدالمطلب بيش از نياكانش در قبايل قريش و صحراهاى حجاز گسترده شود:
نخست آنكه وى از سلاله و نژاد هر دو تيره بزرگ عرب عدنان و قحطان بود.
و امر ديگر كارهاى شايسته اى بود كه عبدالمطلب انجام داد، مانند كندن چاه زمزم كه از زمان اسماعيل در خانه خدا مورد استفاده اهل مكه و حجاج بيت الله الحرام بود، و در نتيجه عواملى چند در زير خاك مدفون شده بود و كسى محل آن را نمى دانست .
عبدالمطلب پس از كشمكشهايى با قريش ، به همراه يگانه فرزندش حارث آن چاه را از زير توده هايى خاك بيرون آورد، و سپس آب آن را بر هر نوشنده اى سبيل كرد.
عبدالله بن عبدالمطلب
عبدالمطلب را در كندن اين چاه ، جز يگانه فرزندش حارث ياورى نبود، در آن حال نذر كرد اگر خداوند ده پسر به او عنايت كند، يك پسر را در راه خدا قربانى كند. و آنگاه كه داراى ده پسر شد، قرعه قربانى به نام كوچك ترين فرزندش (عبدالله ) بيرون آمد.
عبدالمطلب خواست فرزندش عبدالله را در برابر خانه خدا قربانى كند. بزرگان قريش كه در آنجا گرد آمده بودند، پيش آمدند و گفتند: اين كار شما پيشينه اى مى شود براى ديگران از قريش ، و پدرانى ديگر نيز فرزندان خود را مانند شما قربانى خواهند كرد!
در نتيجه اين گفتگوها، قرار بر آن شد كه عبدالمطلب در قربانى كردن به نام صد شتر و عبدالله قرعه بكشد. اگر به نام صد شتر قرعه در آمد، صد شتر را قربانى كند، و چنانكه به نام عبدالله در آمد، او را قربانى سازد. چون قرعه كشيدند قرعه به نام صد شتر بيرون آمد. عبدالمطلب نپذيرفت ، تا آنكه سه بار قرعه به نام صد شتر در آمد.
عبدالمطلب صد شتر را قربانى ساخت ، و گشتش را اطعام كرد.... و بدين سان عبدالله از قربانى شدن رهائى يافت .
اين كار اسماعيل ، در خاطره ها زنده كرد. و بدين سبب عبدالمطلب را (ابراهيم ثانى ) ناميدند.
عبدالمطلب (آمنه بنت وهب ) را براى همسرى فرزندش عبدالله انتخاب كرد. در نتيجه اين ازدواج فرزندى به نام (محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب ) - پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله به دنيا آمد. (29)
عام الفيل
پيامبر در شكم مادر بود كه پدرش عبدالله وفات كرد. در سال ولادت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله (ابرهه ) فرمانرواى حبشه با لشكرى انبوه و فيل هاى جنگى ، از يمن به سوى مكه براى خراب كردن خانه خدا آمد.
عبدالمطلب بر فراز كوه هاى مكه رفت ، و دست به دعا برداشت و گريست . خداوند دعاى او را به اجابت رسانيد، و پرندگان (ابابيل ) را بر جيش ‍ ابرهه فرستاد، و همه آنها را هلاك ساخت .
اين داستان هاى عبدالمطلب در قبايل جزيره العرب مشهور گرديد، و سبب پيدايش احترامى خاص براى وى شد.
اين سال را عرب (عام الفيل ) ناميدند. و چنانكه گذشت پيامبر صلى الله عليه و آله در همين سال به دنيا آمد.
آن حضرت نخست تحت كفالت جدش عبدالمطلب بود.
هنوز خردسال بود كه مادرش آمنه وفات كرد. و آنگاه كه به سن هشت سالگى رسيد، جدش عبدالمطلب نيز بيمار شد، و كفالت نوه خود محمد صلى الله عليه و آله را به فرزند برومند (ابوطالب ) واگذارد، و سپس ‍ وفات كرد.
رياست ابو طالب  
پس از عبدالمطلب رياست قبايل قريش به فرزندش ابو طالب منتقل گرديد.
ابوطالب در همان سال مانند ساير قريش براى تجارت به سفر شام رفت ، و برادرزاده خود محمد صلى الله عليه و آله را نيز به همراه برد.
در اين سفر راهبان نصارى اوصاف پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله را در محمد صلى الله عليه و آله باز شناختند و ابوطالب را از آن داستان باخبر ساختند.
و او را از گزند يهود به برادرزاده اش بيم دادند، و اصرار ورزيدند هر چه زودتر به مكه بازگشته ، برادر زاده را از قوم و قبيله اش بيرون نبرد، و در حراست او بكوشد. ابوطالب به مكه بازگشت و در حراست پيامبر صلى الله عليه و آله سعى بليغ داشت .
پس از آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله به سن بيست و پنج سالگى رسيد، با ثروتمندترين زن قريش (خديجه ) ازدواج كرد، و داراى خانواده اى ثروتمند گرديد.
در سالى كه در مكه قحطى شديد پيش آمد، پيامبر صلى الله عليه و آله از عمويش ابوطالب خواست تا فرزندش على را به او سپارد تا به خانه خود برد، و در تحت كفالت و پرورش خاص خود در آورد. ابوطالب خواسته برادرزاده را اجابت فرمود، (30) و على خردسال تحت تكفل پيامبر صلى الله عليه و آله و در خانه پيامبر صلى الله عليه و آله پرورش يافت .
در ساختمان كعبه
خانه كعبه را ديوارى كوتاه و كمى بلندتر از يك قامت و بى سقف بود. و در درون آن چاهى بود كه گنجينه كعبه درون آن قرار داشت . در سالى سى و پنجم عمر شريف پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله دزدان به آن گنجينه دستبرد زدند، و قريش بر آن شدند كه خانه كعبه را تجديد بنا كنند. ساختن كعبه را بر قبايل خود تقسيم كردند. آنگاه كه ساختمان به جاى حجرالاسود رسيد، بر سر نصب حجرالاسود بين قبايل قريش سخت درگيرى پديد آمد، و هر قبيله اى در پى آن بود كه خود اين امتياز را كسب كنند.
سر انجام قبايل آماده رزم شدند، تا هر قبيله اى در جنگ غالب شد، او حجرالاسود را نصب كند.
در اين هنگام سالمندترين مرد قريش ، مغيره بن عبدالله مخزومى ، به قريش ‍ كه در مسجدالحرام گرد آمده بودند گفت : اى قبائل قريش ! هر كس اكنون از درب مسجد وارد شود، او را حكم قرار دهيد، و هر چه او گفت عمل كنيد.
همه اين پيشنهاد را پذيرفتند، و چشم ها به درب مسجد دوخته بود كه نواده عبدالمطلب محمد بن عبدالله صلى الله عليه و آله از آن در به درون مسجد آمد. همه آواز دادند: (هذا الامين زضينا! هذا محمد!) : اين محمد امين است به حكميت او رضامنديم .
چون پيامبر صلى الله عليه و آله نزد ايشان آمد و داستان را براى او نقل كردند، حضرتش فرمود: پارچه اى بياوريد. پارچه اى آوردند.
پيامبر صلى الله عليه و آله با دست خود حجرالاسود را در آن پارچه گذارد.
سپس فرمود: هر قبيله اى قسمتى از اين پارچه را در دست بگيرد، و همچنان بلند كنند و بياورند تا به جايگاه حجرالاسود. چون چنان كردند، پيامبر با دست خود سنگ را برداشت و در جايش گذاشت ، و روى آن را ساخت ، و آن غائله را اينچنين با حكمت ، به نيكى پايان بخشيد. (31)
اهل كتاب در انتظار پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله  
خداوند تبارك و تعالى همه اوصاف پيامبر خاتم صلى الله عليه و آله را به پيامبرانش خبر داده بود. محل تولد او، مسكن او، علامتهاى زمان بعثت و هجرت ، نشانه هائى كه در اندام داشت ، خصيصه هايى كه در سلوك داشت ، و امتيازهايى كه در شريعت او بود.... همه را بيان نموده و به پيامبران امر فرموده بود همه آن صفات را براى امتهاى خود بازگو كنند، و از امت هاى خود عهد و پيمان بگيرند كه هر گاه آن پيامبران با آن خصيصه ها و آن صفات مبعوث شود، به او ايمان آورند.
پيامبران همه آن صفات و آن مشخصات را به امتهاى خود تبليغ فرموده بودند، و براى اوصياء خود بازگو نموده بودند ، و در كتابهاى آسمانى و كتابهايى كه اوصياء پيامبران در شرح كتابهاى آسمانى نوشته بودند، اين امور با تفضيل تمام ثبت و ضبط گرديده بود.
و از آنجا كه اين اطلاعات و مطالب از جمله از جمله امورى بود كه به زندگانى دنيايى آنان كه كتابهاى آسمانى را تحريف مى كردند زيانى نمى رسانيد، همه آن مطالب در آن كتابها سالم مانده دستخوش تحريف نگرديده بود، و در دست علماء يهود و نصارى موجود بود.
علماء يهود و نصارى هر جا كه بودند آن اخبار را با تفضيلى هر چه تمامتر بيان مى كردند و شرح مى دادند، و از آن جمله بود اخبارى كه آنها براى عبدالمطلب و ابوطالب جد و عموى پيامبر شرح داده بودند.
و علماء يهود آن اخبار را در مدينه منتشر ساخته ، و خبر داده بودند كه آن پيامبر به اين شهر هجرت خواهد كرد. به همين سبب بود كه ابوطالب اين امر را مكرر در اشعار خود بعد از بعثت پيامبر بيان كرد. و نيز به همين سبب اهل مدينه هنگام برخورد با پيامبر صلى الله عليه و آله در مكه ، دانستند كه او همان پيامبر است كه يهود از او خبر دادند و به او ايمان آوردند. همچنان كه بعد از اين در جاى خود آن را شرح مى دهيم - ان شاء الله تعالى -.
بعثت پيامبر  
پيامبر صلى الله عليه و آله قبل از آنكه سنش به چهل سالگى برسد، در هر سال مدتى را در غار (حراء) غزلت مى گزيد، و به عبادت پروردگار خود مشغول مى گرديد. در اين عزلت پيامبر صلى الله عليه و آله على عليه السلام را نيز به همراه خود مى برد.
آنگاه كه سن پيامبر به چهل سالگى رسيد، در همان غار حراء نخستين با روحى بر پيامبر نازل شد، و على عليه السلام نيز كه با او بود، شاهد اولين نوبت نزول وحى گرديد. (32)
پس از نزول وحى ، على عليه السلام و خديجه اولين كسانى بودند كه به پيامبر ايمان آوردند، و روز پس از نزول وحى با پيامبر صلى الله عليه و آله نماز جماعت گزاردند. و تا چندين سال جز اين سه نفر، كسى به اسلام نگرويده بود. در اين باره طبرى و ديگر مورخان از (عفيف كندى ) روايت كرده اند كه گفت :
در عصر جاهليت به مكه رفتم و مهمان (عباس بن عبدالمطلب ) بودم . روزى خورشيد كه بر فراز آسمان شد، به كعبه نظر افكنده بودم . جوانى را ديدم آمد و به آسمان نظر افكند. سپس رو به كعبه ايستاد.
و چيزى نگذشت كه جوان خرد سالى را ديدم آمد و سمت راست او ايستاد.
و چيزى نگذشت كه زنى آمد و پشت سر آنها ايستاد.
آگاه كه آن مرد جوان به ركوع رفت . آن جوان خرد سال و آن زن نيز به ركوع رفتند. آن مرد جوان بر پا ايستاد. آن جوان خرد سال و آن زن نيز چنان كردند. آن مرد جوان به سجده رفت . آن دو نيز چنان كردند.
گفتم : اى عباس ! امرى است عظيم !
عباس نيز گفت : امرى است عظيم ! آيا مى دانى آن مرد جوان كيست !
گفتم : نمى دانم ؟
گفتن : اين پسر برادرم محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است !
باز گفت : مى دانى اين كه با اوست كيست ؟
گفتم : نمى دانم !
گفت اين برادرزاده ام على بن ابى طالب بن عبدالمطلب است ! اين برادرزاده ام به من گفت :
پروردگار من ، پرودگار آسمان و زمين ، آنها را به آنچه بر آن هستند امر فرموده !
به خدا سوگند، من كسى را روى زمين بر اين دين ، جز اين سه نفر نمى شناسم . (33)
آغاز دعوت عمومى  
تا زمانى كه پيامبر خارج از منزل خود كسى را به دين اسلام دعوت نكرده بود، كسى را با او كارى نبود... تا اينكه در سال سوم بعثت آيه (و انذر عشيرتك الاقربين ) (شعراء / 214) بر او نازل شد، و پيامبر خويشان خود، بنى عبدالمطلب ، را به منزل خود دعوت نمود! آنگاه پس از صرف غذا، ايشان را به دين اسلام دعوت كرد و فرمود: چه كسى از شما مرا در اين كار يارى مى كند تا خليفه و وزير و وصى من باشد؟
همه امتناع ورزيدند و على آن جوان خرد سال گفت : من يا رسول الله صلى الله عليه و آله شما را در اين كار يارى مى نمايم .
پس از سه بار تكرار دعوت پيامبر صلى الله عليه و آله و امتناع همه جز على عليه السلام و پيامبر صلى الله عليه و آله گردن على عليه السلام را گرفت و گفت : تو خليفه و وزير و وصى من هستى .
ابولهب سخت ابوطالب را مسخره كرد، و از خانه بيرون شدند. (34)
پس از اين (زيد) آزاد كرده پيامبر، و عموزاده اش (جعفر بن ابى طالب ) اسلام آوردند. و پس از آنها (ابوذر) و چند تن ديگر. و دهمين كس فاطمه همسر ابوطالب و مادر على بن ابى طالب عليه السلام بود. (35)
عكس العمل قريش و حمايت شيخ آنها از پيامبر صلى الله عليه و آله  
اسلام در مكه گسترش پيدا كرد، و از بعضى قبيله هاى قريش افرادى مسلمان شدند. ليكن كفار قريش تا آن زمان كه پيامبر صلى الله عليه و آله و پيروان او به عبادت پروردگارشان مشغول بودند و به بت پرستى آنها تعرضى نداشتند، جز حالت شگفتزدگى كردار ديگرى نداشتند.... تا آنكه پيامبر صلى الله عليه و آله از جانب پروردگار ماءمور بيم دادن بت پرستان و بيان بى خردانه بودن بت پرستى شد.
در اين هنگام مشركان قريش نزد شيخ خود ابوطالب رفته گفتند: شما شيخ ما و آقاى بزرگوار ما هستى . برادر زاده ات خدايان ما را دشنام داده ، آنها را به زشتى ياد مى كند. دستور ده دست از دشنام دادن به خدايان ما بردارد، و آنها را به زشتى نام نبرد، ما نيز او را با خداى خودش وا مى گذارم .
ابوطالب پيامبر را در مجلس حاضر داشت و خطاب به او گفت : اينان بزرگوار و سران قوم شما هستند: و از شما چنين خواسته اى دارند.
پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: اى عمو آيا آنها را به بهتر از آن دعوت نكنم !؟
ابوطالب گفت : آنها را به چه دعوت مى كنى ؟!
پيامبر فرمود: آنها را دعوت مى كنم به گفتن كلمه اى كه با گفتن آن عرب خاضع ايشان گردد، و بر عجم - غير عرب - حكمفرما گردد!
ابوجهل گفت : آن يك كلمه چيست !؟ بگو كه ده برابر آن را خواهيم گفت :
پيامبر گفت :
(آن يك كلمه آن است كه بگوئيد: (لا اله الا الله ) :
خدايى جز الله نيست .
آنها در غضب شده از جاى برخاسته و رفتند و گفتند: به خدا تو را، و خداى تو را كه چنين دستور به تو مى دهد، دشنام مى دهيم . (36)
پيشنهاد ديگر قريش  
كفار قريش بار ديگر به پيامبر صلى الله عليه و آله پيشنهاد كردند كه يك سال آنان خداى او را بپرستند، و يك سال او خدايان آنها را بپرستد. و در جواب آنها اين سوره مباركه نازل شد:
(قل يا ايها الكافرون لا اعبد ما تعبدون و لا انتم عابدون ما اعبد....) :
بگو: اى كافرون ! من آنچه را شما مى پرستيد نمى پرستم ، و شما نيز آنچه را من مى پرستم نمى پرستيد... شما را دينى و مرا دينى ديگر است .
پيامبر صلى الله عليه و آله كار خود را ادامه داد... مشركان قريش بار ديگر به نزد شيخ خود رفتند. آنان خوش اندام ترين جوان قريش و زيرك ترين آنها را به نام عماره با خود بردند و با ابو طالب گفتند: (اين بهترين جوان قريش به جاى محمد صلى الله عليه و آله از آن شما باشد، و شما محمد صلى الله عليه و آله را به ما تسليم كن تا او را بكشيم ، و اين نگرانى از قبيله قريش رفع شود.).
ابوطالب در پاسخ پيشنهادى ابلهانه آنها گفت : (فرزندم را به شما بدهم بكشيد، و به جاى او فرزند شما را نگاهدارى كنم !؟)
و با پرخاش شديد به همپيمانان خود، آنها را راند.
در اين جا كفار قريش چاره را در آزار دادن پيروان پيامبر صلى الله عليه و آله ديدند، و هر قبيله اى شكنجه دادن و آزار مسلمانان قبيله خود را آغاز كرد.
آنگاه كه آزار و شكنجه كفار قريش بر مسلمانان فزونى يافت ، پيامبر دستور داد مسلمانان از مكه به حبشه هجرت كنند و سپس (جعفر بن ابى طالب ) را به سرپرستى آنها بر گماشت .
كفار قريش عمرو بن عاص و عماره را با هدايائى به نزد (نجاشى ) پادشاه حبشه گسيل داشتند، و از او خواستند تا مسلمانان را به مكه برگرداند، ليكن نجاشى به خواست آنها اعتنا نكرد و به احترام بزرگداشت جعفر و همراهانش ادامه داد.
ابوطالب وقتى چنين رفتار نجاشى شنيد: اين اشعار را براى او سرود و در ضمن آنها را به اسلام دعوت كرد:
تعلم خبار الناس ان محمدا
وزير الموسى و المسيح بن مريم
انى يهدى مثل الذى اتيا به
وكل بامرالله يهدى و يعصم
وانكم تتلونه فى كتابكم
بصدق حديث الترجم
وانك ما ياتيك منا عصابه
لفضلك الا ارجعوا بالتكرم (37)
شيخ مكه در اين اشعار به پادشاه حبشه خطاب كرده و مى گويد:
1 - هان اى كه از بهترين مردانى ! بدان محمد صلى الله عليه و آله - يارى كننده موسى و عيسى مسيح فرزند مريم است .
2 - او هدايتى مانند آنچه آن دو آوردند، آورده است . و هر يك از اين سه پيامبر به امر خدا هدايت مى كند، و مردم را از بدى حفظ مى كند.
3 - و شما (نصارى ) خبر او را در كتاب خود (انجيل ) در سخن راست مى خوانيد نه در گفتار بر خاسته از گمان و تخمين .
4 - و بدرستى هر گروهى كه از ما (مسلمانان ) به سبب فضيلت و بزرگوارى تو به سوى تو پناه مى آورند، با احترام و تكريم برمى گردند.
نجاشى عمرو عاص و مسلمانان به سركردگى جعفر را گرد هم آورد، و جعفر عمرو را جواب گفت ، و نجاشى عمرو را با خوارى رد كرد.
نجاشى اسلام را به رسميت شناخت و مانند شريعت موسى و عيسى معرفى كرد، و شماره مهاجران به حبشه بيش از هشتاد تن شد. اين خبر بين قبائل جزيره العرب پخش شد، و اسلام از مرز مكه بيرون شد و افرادى از قبائل عرب مانند (ابوذر غفارى ) اسلام آوردند.
ابوطالب نيز در اشعار خود، در ضمن اظهار حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله دعوت به اسلام مى كرد كه از آن جمله اشعار آينده اوست :
منعتا الرسول المليك
ببض تلالا كلمع البروق
ادب واحمى رسول المليك
حمايه حام عليه شفيق : (38)
1 - دفاع و حمايت كرديم پيامبر مالك الملك را با شمشيرى كه مانند برق مى درخشد.
2 - دفاع مى كنم و حمايت مى كنم پيامبر مالك الملك را، حمايت كردن حمايت كننده اى كه بر او شفيق و دلسوز است .
و نيز در شعرى ديگر گويد:
و الله لن يصلوا بجمعهم
حتى اوسد فى التراب دفينا
و عرضت دينا قد عرفت بانه
من خير اديان البريه دينا. (39)
1 - به خدا سوگند، دست ايشان به او نمى رسد، مگر آنكه من در خاك سپرده شوم .
2 - تو دينى را عرضه داشتى كه دانستم آن بهترين دين مردمان است .
و در شعرى ديگر گويد:
الم انا وجدنا محمدا
نبيا كموسى خط فى اول الكتب : (40)
آيا ندانستيد كه ما يافتيم محمد را پيامبرى مانند موسى كه در اولين كتاب (تورات ) نام او نوشته شده است .

بار ديگر پيشنهاد كردند كه چنانچه صلى الله عليه و آله خواستار مال دنيا است ، از اموال خود آن قدر به حضرتش بدهند كه از همه اهل مكه ثروتمند شود، و اگر خواهان پادشاهى است ، او را به پادشاهى خود امتياز كنند. پيامبر در جواب گفت :
به خدا سوگند، اگر آفتاب را در دست راست ، و ماه را در دست چپم بگذاريد، از دعوت دست نمى كشم !
در اين گفتگوها و پيشنهادها بين قريش و ابوطالب و پيامبر صلى الله عليه و آله ، ابوطالب به پيامبر صلى الله عليه و آله اظهار ناتوانى كرد و گفت : اى پسر برادرم ، قوم تو چنين و چنان گفتند، در كار من و خودت بينديش ، و آنچه را كه توانايى آن را ندارم از من مخواه !
در اينجا پيامبر صلى الله عليه و آله به گريه در آمد، و به عمو پشت كرد و به راه افتاد. ابوطالب برادرزاده را خواند. چون پيامبر صلى الله عليه و آله ايستاد و رو به عمو كرد، ابوطالب گفت :
اى پسر برادرم ! برو هر چه مى خواهم بگو، كه در هيچ حالى تو را وا نمى گذارم ! #
درگيرى حمزه عموى پيامبر صلى الله عليه و آله باابوجهل
روزى ابوجهل پيامبر صلى الله عليه و آله را نزد كوه صفا تنها يافت . او را بسى دشنام داد، و دين اسلام را به زشتى ياد كرد، و پيامبر صلى الله عليه و آله را آزرد. كنيزكى آن حال را مشاهده كرد.
در آن زمان ، حمزه كه سر آمد نامى قريش در شهامت و مردانگى بود، به شكار از مكه بيرون رفته بود. او را چنان رسم بود كه چون از شكار باز مى گشت ، نخست به مسجدالحرام مى شتافت و طواف خانه كعبه به جا مى آورد، و سپس به خانه مى رفت . در آنگاه كه به مسجد مى رفت ، به نزد هر دسته از قبيله هاى قريش كه در مسجد گرد هم نشسته بودند مى رفت و مى ايستاد و بر آنها سلام مى كرد.
اين بار كه از شكار بازگشت ، آن كنيزك داستان ابوجهل را با پيامبر نزد او بازگو كرد. حمزه چهره اش بر افروخت و در خشم شد و شتابان به مسجد رفت ، ولى اين بار نزد هيچ گروهى نايستاد و يكسره به سوى گروهى كه ابوجهل در آنها بود شتافت .
وقتى به آنان رسيد، بالاى سر ابوجهل ايستاد و كمان خود را بلند كرده ، بر سر ابوجهل كوبيد و سر او را شكافت . آنگاه به او گفت : به برادر زاده ام دشنام مى دهى ، در حالى كه من بر دين اويم و سخن او را مى گويم ؟ اگر مى توانى مرا رد كن !
مردانى از بنى مخزوم - فاميل ابوجهل - به يارى ابوجهل برخاستند. ابوجهل از بيم عاقبت كار انديشيد به خويشان خود گفت : ابوعماره - يعنى حمزه - را واگذاريد، چه من برادرزاده اش را ناسزايى زشت گفتم .
شيخ قبايل قريش در اين اوان در راه حمايت از پيامبر صلى الله عليه و آله مبارزه اى سخت با كفار قريش به پا كرد.
در اين مبارزه ، قصائد غراى خود را همانند صاعقه هاى آسمانى بر سر آنها مى باريد. او در اين رزم ، كسان خود و همپيمانانش را نيز تشجيع مى كرد و به يارى مى طلبيد، و در قصائدى كه مى سرود مانند اين معانى را گوشزد مى نمود:
نه ! به خدا قسم دست كسى به برادرزاده من نمى رسد، و در اين راه شير مردان بنى هاشم شمشيرها از نيام مى كشند، و مانند شيرهايى كه به شكار خود حمله مى كنند، دشمنان را درهم مى درند، زنها در اين راه بى شوهر مى شوند.
ابوطالب قصايد بسيارى در اين معانى سروده كه يكى از آنها داراى نود و چهار بيت مى باشند. (41)
انقلاب عليه شيخ مكه  
كفار قريش در برابر حمايت همه جانبه ابوطالب شيخ مكه از پيامبر صلى الله عليه و آله و دين اسلام و مسلمانان ، بيچاره شدند. لذا در سال ششم از بعثت (42) براى چاره انديشى گرد هم آمدند، و با هم پيمان بستند كه عليه شيخ خود و قبيله بنى هاشم و بنى المطلب كه از پيامبر صلى الله عليه و آله حمايت مى كنند قيام كنند.
بدين منظور نامه اى نوشتند، و طبق آن همگى متعهد گشتند كه با حاميان پيامبر صلى الله عليه و آله قطع همه گونه روابط كنند، با آنها ازدواج نكنند، از آنها چيزى نخرند و چيزى به آنها نفروشند، و با آنها در يك مجلس ‍ ننشينند. اين عهد نامه را پس از امضا كردن در داخل خانه كعبه آويختند.
در اين هنگام دو تيره بنى هاشم و بنى المطلب - جز ابوالهب - خانه هاى خود را در مكه ترك كردند، و مجتمعا با شيخ خود ابوطالب به دره اى كه اكنون به نام او است و (شعب ابوطالب ) نام دارد، پناه بردند و همگى با هم در آنجا سكنا گزيدند.
در اين زمان ابوطالب در قصيده اى غرا به قريش خطاب كرد و گفت :
1 - هان از جانب من پيغام دهيد قبيله لوى ، و بويژه قبيله هاى كعب (43) را:
2 - آيا ندانستيد ما محمد صلى الله عليه و آله را پيامبرى يافتيم مانند موسى كه در اولين كتاب (يعنى تورات ) نام او نوشته شده است !؟
3 - و اينكه خداوند محبت او را در دل بندگان گذارده ، و از آن كس كه خداى محبت او را در دلها گذارد، كسى بهتر نيست .
4 - و آنچه در نامه خود نگاشتيد بر شما شوم خواهد بود، همچنانكه صداى شتر بچه ناقه صالح (پس از پى شدن مادرش ) براى آن قوم شوم بود. (يعنى به سبب اين كارتان عذاب بر شما نازل مى گردد.)
5 - بيدار شويد! بيدار شويد! و بيش از آنكه خاك گورتان كنده شود، و بى گناه مانند گناهدار (در عذاب شريك ) گردد.
6 - دنباله رو سخن چينان نشويد، و پس از دوستى و قرابت قطح رحم نكنيد!
7 - و جنگ سخت دنباله دار را پيش نياوريد. چه بسا سخت و ناگوار باشد جنگ بر آن كس كه جنگ افروزى كند.
8 - به خداى كعبه سوگند، هرگز ما احمد صلى الله عليه و آله را در سختيها روزگار وانمى گذاريم !
9 - پيش از آنكه از ما و شما دست و صورتها با شمشيرهاى بران جدا نشود.
10 - در ميدان كارزار كه در آن شكسته هاى نيزه ريخته شده ، و دسته هاى لاشخورهاى سياه بر خوردن كشته ها گرد آيند.
11 - جولانگاه اسب ها و در هر گوشه و كنار نعره هاى رزمندگان صحنه كارزار را پر كرده باشد.
12 - مگر نه پدر ما هاشم كمر بست و فرزندان خود را به نيزه زدن و شمشير زدن وصيت كرد.
13 - ما بنى هاشم از جنگ خسته و ملول نمى شويم تا جنگ از ما خسته شود، و هيچ شكايتى از پيش آمدهاى آن نداريم .
14 - ليكن ما مردان رزم و مردان خرد هستيم ، در آن هنگام كه جان قهرمانان از ترس به لب رسد.
قصيده هاى ابوطالب بر قريش اثر بسزايى داشت ، و از بيم اين گونه تهديدها پيامبر صلى الله عليه و آله و ديگر بنى هاشم در امان از گزند شمشير و هر سلاح قريش بودند. ليكن محاصره اقتصادى بر آنها تاءثيرى سخت داشت و سه سال به طول انجاميد، در اين سه سال ثروتمندترين زن قريش خديجه اموال خود را بر محاصره شدگان انفاق كرد. (44)
در اين مدت خواربار به طور قاچاق به ايشان مى رسيد.
ابوطالب فرزندش على عليه السلام را در تاريكى شب ، براى آوردن آذوقه به مكه مى فرستاد. ابن ابى الحديد در اين باره چنين نقل مى كند:
على شب از دره كوه مانند دزدان بيرون مى آمد، و خود را از ديدگان پنهان مى داشت . آنگاه به آنجا كه ابوطالب او را فرستاده بود رفت ، و بارهاى آرد و گندم را بر دوش مى كشيد و مى آورد. (45)
در آن مدت كسى از آنها از دره كوه بيرون نمى آيد، و كسى نيز نزد ايشان نمى رفت . (46)
ابوطالب شبانگاه پيامبر را در جائى مى خوابانيد كه ديده شود. سپس چون پاسى از شب مى گذشت ، او را از جاى خود به جاى ديگر مى برد، تا على عليه السلام را در جاى پيامبر صلى الله عليه و آله مى خوابانيد، تا چنانكه كسى جاى پيامبر صلى الله عليه و آله را براى به قتل رسانيدن وى مشخص ‍ كرده بود فرزندش على عليه السلام را به جاى پيامبر صلى الله عليه و آله به نقل رساند. (47)
محاصره شدگان دچار فقر و وفاقه شديد شده بودند. خداوند موريانه را ماءمور كرد نوشته هاى عهدنامه را بخورد. پيامبر صلى الله عليه و آله ابوطالب را از حادثه خبر داد. ابوطالب در مسجدالحرام نزد قريش رفت و داستان را بازگو كرد و گفت : نامه را بنگريد. اگر چنان است كه برادرزاده ام گفته ، محاصره را بر طرف كنيد. و چنانكه خبر او صحت نداشت ، برادرزاده ام را به شما تسليم مى كنم او را بكشيد.
قريش شادمان شدند. نامه را آوردند، ديدند همه نوشته ها نابود شده جز (باسمك اللهم ). گفتند: (اين خبر سحر نيست !)... در اين زمان گروهى اسلام آوردند. (48)
آنگاه پنج تن از وابستگان بنى هاشم و خديجه همپيمان شدند و صحيفه را در برابر قريش دريدند. (49)
پس از آن بنى هاشم و بنوالمطلب از دره بيرون آمده ، به خانه هاى خود در مكه باز گشتند.
وفات خديجه  
اسلام از مرز مكه بيرون شد و در قبايل عرب منتشر گرديد. بيش از هشتاد مسلمان به قاره آفريقا رفتند و يكتاپرستى را تا به حبشه بردند. در همه اين مناطق قرآن خوانده مى شد، و خدا را به يگانگى مى پرستيدند، و با اين حال قريش ديگر نمى توانستند مانند سالهاى اول بعثت ، اسلام را در نطفه خفه كنند.
از سوى ديگر ابو طالب نيز پس از هشتاد و چهار سال عمر، و نبرد سخت با قريش ، پيرى فرتوت گرديده بود، و خديجه هم پس از شصت و پنج سال عمر، و صرف همه دارايى خويش در راه اسلام ، تهيدست و شكسته احوال گشته بود... اين هر دو ياور، آنچه توانايى داشتند و در راه يارى پيامبر صلى الله عليه و آله در طبق اخلاص نهادند.... و سر انجام خديجه در ماه رمضان ، سه سال قبل از هجرت پيامبر صلى الله عليه و آله وفات كرد. (50)
ابو طالب در آخر ساعات زندگى  
ابوطالب در آخرين ساعات زندگى و در بستر بيمارى ، آخرين كوشش خود را در راه اسلام و نگاهدارى پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله انجام داد. او در آن حال پيامبر را خطاب كرد و گفت :
اى پسر برادرم ، پس از مرگ من به سوى داييهاى خود تيره بنى النجار (از قبيله خزرج در مدينه ) هجرت كن .
چه آنكه اين قبيله بيش از هر مردمى در حفاظت و حمايت از خاندان خود كوشا هستند. (51)
سپس ابوطالب در حال احتضار و جان سپردن شد. در اين هنگام برادرش ‍ عباس عليه السلام و پيامبر صلى الله عليه و آله بر بالينش بودند. ابوطالب با صدايى ضعيف سخن مى گفت . عباس گوش فرا داد، شنيد ابوطالب مى گويد: (لا اله الا الله ) : هيچ معبودى ، هيچ خدايى ، جز الله نيست .! (52)
ابوطالب در آخرين دم زندگانى همان كلمه اى را گفت كه عمر خود را در راه ترويج و تبليغ آن گذرانيده ، و نام (الله ) بر زبان ، جان به جان آفرين سپرد.
هيچ كس مانند ابوطالب به اسلام و پيامبر اسلام و كلمه (لا اله الا الله ) خدمت نكرد... و به سبب آنكه پدر على عليه السلام بود، و با على عليه السلام دشمنى داشتند، اين چنين مسلمانى را كافر خواندند! چه ستمى بزرگ روا داشتند!
يعقوبى گويد:
پيامبر بر سر جنازه عمو گفت :
(يا عم ، ربيت صغيرا، و كفلت يتيما، و نصرت كبيرا، فجزاك الله عنى خيرا) :
(اى عمو! در خرد سالى ام پرورش دادى ، و در يتيمى ام كفالت كردى ، و در بزرگى ام يارى كردى ، خدايت جزاى خير دهد!)
و مشى بين يدى سريده و جعل يعرفه و يقول : (وصلتك رحم و جزيت خيرا):
و در پيشاپيش تابوت ابوطالب راه مى رفت و همى بر مى گشت و در جلو تابوت مى ايستاد و مى گفت : (پاداش صله رحم به تو رسد: و پاداش ‍ خوبى هم به تو رسيد.) (53)
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله چنين گفت : ولى مسلمانان گفتند، (ابوطالب در آتش جهنم مى سوزد).... و آن را از همين پيامبر روايت كرند....
به نظر ما آن روايت كه با اين دسته از روايتها كه در گذشته بيان داشتيم تناقض دارد، همگى را در زمان (معاويه ) ساخته اند و بدروغ به پيامبر صلى الله عليه و آله نسبت داده اند. سپس همه خلفا آن را تاييد و تقويت كرده اند، بويژه خلفاء بنى العباس كه دچار شورشهاى امامزادگان از نسل ابوطالب بودند.
آنان با بهره گيرى از اين روايات مى خواستند براى مسلمانان اثبات كنند كه چون خود از نسل عباس عموى پيامبر عليه السلام كه مسلمان بوده هستند، بدين سبب وارث شرعى پيامبر صلى الله عليه و آله در همه شوون - چه مادى و چه معنوى - مى باشند، ولى امامزاده ها از نسل ابوطالب عموى ديگر پيامبر صلى الله عليه و آله كه به زعم آنها كافر بوده مى باشند، و در شرع اسلام كافر و مسلمان از هم ارث نمى برند.
ليكن همه آنها حتى يك دليل بر مسلمان نبودن ابوطالب ندارند، و در آنچه از اشعار و گفتارهاى ابوطالب در كتابهاى سيره و تاريخ در دسترس ماست ، يك مورد يافت نمى شود كه ابوطالب نامى از بتهاى اهل مكه و كفار عرب - مانند لات و هبل و عزى - برده باشد.
او در همه جا نام الله و رب الكعبه و ديگر نامهاى خدا را برده ، و به آن نامها سوگند ياد كرده ، و آن نامها ورد زبان او بوده است . با وجود آنكه در آنچه از مشركان عرب به ما رسيده ، نامهاى آن بتها بسيار آمده است . (54)
ابوطالب سه روز پس از خديجه - و به قولى پيش از خديجه - وفات كرد، (55) و خداوند فرزندش على عليه السلام را به يارى پيامبر صلى الله عليه و آله برگماشت ، و على عليه السلام در برابر قريش چنين عرض اندام كرد....

next page

fehrest page

back page